کوثر ما هم از آخرین باری که اینجا نوشتم اتفاقات زیادی براش افتاد. طرفهای خرداد امسال روز اول ماه رمضون، دستش شکست و شش هفته دستش تو گچ بود. تنها قسمت بدش بازکردن گچ دستش بود که باعث شد بترسه خیلی و تقریباً تا چند وقتی از مردها و جاهای عجیب غریب می ترسید.
به هر کسی هم می رسید تعریف می کرد: "دکتر، دَچ (گچ!)، هم هم!". کلمه "هم هم" یعنی همزن و مامانش بهش گفته بود دکتر یک چیزی تو مایه همزن داره که دستت رو با اون باز می کنه. بعد از باز شدن گچ دستش و کشف این که هم هم چه موجود مخوفی می تونه باشه، دیگه تا چند وقت دلش با همزن شیرینی هم صاف نمی شد و می ترسید ازش. خلاصه این که طفلکی خیلی اذیت شد...
الان حدود یک ماه هست کلاً از تهران جابجا شدیم و به شیراز اومدیم. کوثر ما هم همچنان مشغول نمک بازیه و از کارهایی که این چند وقت اخیر یاد گرفته ایناست:
-- می گیم کوثر چیه؟ می گه: "عشل باباشه" یعنی عسل باباشه... بعضی وقتا هم می گیم کوثر چی؟ می گه کوثر "نمدی"!
-- یک چند وقت پیش حدود دو سه هفته پیش هم حس شاعریش گل کرد شروع کرد قافیه سازی: دوسی موسی بوسی... یک جور شعر و قافیه با کلماتی که بلد بود. این رو هم موقعی می گه که می خواد خودش رو برای کسی ناز کنه و مثلاً به باباجونش می گه: بابا جونی! بابایی! دوسی موسی... عالمی داره واقعا.
-- "می خوام" یاد گرفته بگه که یعنی یا اینو بدی یا از این خوراکی بازم بهم بده، مزه اش خوب بود!
-- "بوخو" هم یعنی بخور و یک چیزی می ده که "بوخوری"!
--"توپوقه" هم یعنی تخم مرغ.
-- اسکوکوک هم یعنی اسکوتر. اینو از پریروز که برای خونه نویی خاله اش براش اسکوتر خریده یاد گرفته.
-- اِسی مونات هم یعنی "امام حسین"! دیگه حالا چرا اینو می گه الله و اعلم!
-- تو عاشورای امسال هم یادگرفته بگه "عزاداری ... حوسینی"! تا چند وقتی هم علم و کتل هیأت ها رو می دید می گفت "تَبَل لُته" یعنی تولده! چون همه چی زرق و برق دار و قشنگ بود به نظرش. بعضی وقتا هم "اسبودو" می گه یعنی اسب بدو بدو که اون هم بخاطر اشکال اسبها در بیرق مراسم و هیأتهاست.
-- خودش چون بهش گفتن "اسمت کوثره" بعضی وقتا می گه "اسمت" بعد هم می گه "کوووو ثثثر"!
-- این چند روزه هم یادگرفته بگه "تَلام". یعنی سلام و چون تو موقعیت درست به کارش می بره همه می فهمن منظورش چیه :)
هنوز هم عسل باباشه و چند شبی هست داریم عادتش می دیم طرفهای ساعت 12 بخوابه. هنوز پوشکیه، هنوز شبا بَه بَه می خوره. و البته اگر بیدار باشه و بخوایم مسواک بزنیم بعضی وقتا می پره می ره تو تختش و می گه لالا! یعنی من لالا هستم و مسواک نمی خوام :))
حرفهای نمک هم به تناسب موقعیت می زنه که در نوع خودش جالبه. مثلاً اولین روزی که مامان جونش از سفر برگشته بود بهش گفت رفته بودم درس بخونم. کوثر هم گفت: مدرسه؟ مامان جونش کلی تعجب کرد و خندید چون توقع نداشت و فکر می کرد هنوز باید بگه درس چیه که این خودش مدرسه رو گفت :))
خدا رو شکر شیراز اومدنمون برای این خانوم کوچک اتفاق فرخنده ای بوده. از اون خونه سی وپنج متری اومده تو یک خونه مرتب تر که تخت و کمد خودش رو داره و شبا تو تخت خودش می خوابه تا هم نشینیش با مامان بزرگ بابا بزرگ و خاله هاش و تازه بچه ام داره می فهمه "مهمونی" چیه و بهش که می گیم داریم می ریم مهمونی کلی خوشحال می شه می گه: «مامان جون، بابا جون، هَممممه!»
اواخری که تهران بودیم موقع خواب می گفتیم که همممه خوابیدن تو هم بخواب. آقا بوقه (یعقوبی)، آقا دورچی (شورچی)، آقا داوری، آقالان (آقا غلام)، نیکان و خلاصه اش هممممه لالا! تا ایشون هم رضایت بدن و بخوابن.
دخترم الان سنش شده دو سال و سه ماه و نه روز! هنوز روز اولی که تو بیمارستان دیدمش یادم هست و هنوز یادمه تو ساعت ملاقات که پهلوش بودم و خواب بود از بس گریه نمی کرد و خوابیده بود از مامانش کلی با استرس می پرسیدم که صدای گریه اش رو هم شنیدی یا نه؟ از خوابیدنش هم چندان متعجب نبودم چون تا روز قبل که تو شکم مامانش بود، همیشه عصرها می گرفت می خوابید و شبها ورجه وورجه می کرد ....
خدایا عاقبت نی نی ما و همه نی نی ها رو بخیر کن. الهی آمین!